من که باور کردم شما را نمدانم

ساخت وبلاگ

نمی دانم از کجا شروع کنم چون تمام لحظه به لحظه اش شیرین و خاطره انگیزه به هر صورت این تجربه ی بیاد ماندنی را برای شما عزیزان می نویسم. بنده هم مثل دیگر عزیزان برای کشورم خدمت مقدس سربازی به انجام رساندم خدمت بنده در زمان جنگ ایران و عراق بود (سال 1366) در سربازی دژبان مرکز پشتیبانی غرب کشور (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) بودم کار دژبان هم نظم وانضباط دادن و همچنین کنترل ورود خروج سربازان و غیره است در ضمن یک دستگاه ماشین تویوتا از نوع جیپ در تحویل اینجانب بود. در یکی از روزهای سرد و برفی پائیز فرمانده گردان من صدا زد جهت ماموریت به همراه دو نف از همکارام به اسلام آبادغرب پادگان الله اکبر فرستاد و اعلام کرد تا ساعت سیزده حتما برگردیم به مرگز. ما به راه افتادیم با کلی وقت تلف کردن در راه بازگشت بودیم و تقریبا دیرمان هم شده بو د. جاده هم برفی وهم خیلی خلوت بود باتوجه به اینکه دیر کرده بودیم و نگران برخورد مسئولمان بودیم با سرعت می آمدیم که یک لحظه چشمم به یک سواری پژو 504 سبز رنگ با دو نفر سرنشین که در کنار خودرو ایستاده و دست جهت کمک بلند می کردند افتاد با توجه به اینکه زمان جنگ و ماشین هم نظامی و شرایط وقوانین خواص بود. بعد از رد شدن از آینه نگاه کردم و مشاهده کردم باز دست جهت کمک کردن تکان می دهند. آرام کنار جاده توقف کردم با فاصله 300متر دوستان اعتراض کردند که دیر شده ما نمی توانیم کمک کنیم و غیره ولی من دلم می خواست کمک کنم و با احتیاط کامل کمک کردم و ماشین را بکسل کردیم تا آبادی که در آن نزدیکی بود.خلاصه با کلی تعارفات غیره حرکت کردیم اما با تاخیر چهار ساعته وقتی وارد مرکز شدیم همکاران دژبان اعلام کردن که فرمانده خیلی عصبانی هست منتظرتان است. رفتم به دفترش داد کشید سرم گفت کدام گوری بودید. توضیح دادم اتفاقات را قبول نکرد.و گفت که پانزده روز اضافه خدمت و دو ماه لغو مرخصی برایت می زنم.یکی از روزهای بعد زندگیم شد. من که منتظر رفتن به مرخصی با برنامه ریزی که شب یلدا در کنارخانواده باشم. ناراحت و پکر از دفتر آمدم بیرون رفتم آسایشگاه بدون شام خوابیدم بگذریم که دوستان کلی سربه سرم کذاشتند. فردا شیفت نداشتم و خوابیدم ولی چه خوابی ساعت حدود یازده بود که سربازی از دفتر فرماندهی مرکز آمد آسایشگاه و با اسم بنده را صدا زد. و گفت هر چه سریعتر به دفتر فرماندهی مراجعه کن خلاصه کنم با دلشوره خواص رفتم . وقتی وارد شدم مشاهده کردم فرمانده مرکز و فرمانده یگان فرمانده گردان به همراه آن دونفر که دیروز کمکشان کردیم نشستند. بعداز سلام و احترام آن دو نفر بلند شدند و دست دادند و پرسیدند شما بودید دیروز به ما کمک کردید؟ با ترس جواب دادم بله.دوباره سوال کردند آیا مارا می شناختی جواب داد نه در این هنگام فرمانده جناب آقای جانمحمد علیمرادی گفتند آیا می دانی آقای سلگی ( فرمانده گردان ) برای شما درخواست اضافه خدمت و لغو مرخصی کردند. گفتم بله گفتند بفرمائید دفتر منتظر بمانید. احترام گذاشتم و خارج شدم. در کنار رئیس دفتر ایشان نشستم. حدود بعد از بیست دقیقه یک نفر کادر با یک بسته وارد دفتر شد بسته فوق را به رئیس دفتر داد و آن هم بسته را به داخل برد. همینکه آمد بیرون رو به من کرد گفت برو داخل وقتی واردشدم فرمانده صدام زد. گفت این هدیه از طرف ما در ضمن از فرمانده تان خواهش می کنیم به خاطر کمک دیروزتان ببخشندتان وبا مرخص به همراه سه روز تشویقی از طرف ما موافقت کنند. خلاصه سرتان را درد نیارم فردا فرمانده گردان صدام کردیک برگه مرخص ده روز داد دستم وگفت ببخشید من دیروز حرفتان را باور نمی کردم. من از ایشان پرسید آن دونفر کی بودند. فرمودند از فرمانده هان مراکز هستند اینجا بود که به یاد حرفای قدیمی ها افتادم می گفتند. از هر دستی بدی با همان دست می گیری امیدوارم که لذت برده باشید.     

شیروان شاهلو...
ما را در سایت شیروان شاهلو دنبال می کنید

برچسب : باور,کردم,شما,نمدانم, نویسنده : 4shirvanshahlo9 بازدید : 40 تاريخ : شنبه 28 مرداد 1396 ساعت: 4:03